سید ابراهیم نبوی e.nabavi@roozonline.com - پنجشنبه 12 اردیبهشت 1387 [2008.05.01]
ما ایرانی ها اخلاق خاص خودمان را داریم، مثل بقیه ملت ها که اخلاق خاص خودشان را دارند، البته خیلی از ملت ها طبعا ممکن است شبیه هم باشند، مثلا خیلی از سوئدی ها شبیه نروژی ها یا احتمالا خیلی از سوئیسی ها ممکن است شبیه اتریشی ها باشند، اما بعید است در این دنیای بزرگ کمتر ملتی شبیه ما باشد. مواردی که برای شما مثال می زنم، ممکن است که همان کارهایی باشد که من و شما در خانه می کنیم یا کارهایی باشد که رئیس جمهور و رهبر کشور بیرون خانه می کنند، ممکن است بگوئید که ما با آنها فرق داریم، طبیعی است، اما بالاخره ممکن است همه چیزمان به همه چیزمان نرود، ولی احتمالا خیلی چیزهای مان به خیلی چیزهای دیگرمان می رود.
تابلوی اول: چگونه کتاب می نویسیم؟یک شب تصمیم می گیریم رمانی را که ده سال است به آن فکر کردیم و بارها آن را برای دیگران تعریف کردیم و حتی فکر می کنیم آن را نوشتیم، بنویسیم. همه چیز بخوبی پیش می رود، کتاب در 387 صفحه پس از یک ماه تمام می شود. از این پس تصمیم می گیریم آن را چاپ کنیم، یک سالی با همه آشنایان مشورت می کنیم تا متوجه می شویم که کتاب را باید چاپ کرد. و برای چاپ کتاب باید ناشر پیدا کرد. به همین دلیل با همسرمان به مدت یک سال دنبال خانه مناسبی می گردیم که وقتی کتاب را چاپ کردیم و میلیونر شدیم آن خانه را بخریم. پس از پیدا کردن خانه و دریافت وام، سراغ ناشر می رویم تا پول کتاب مان را بگیریم، ناشر کتاب را می خواند و اتفاقا از آن خوشش می آید. وی کتاب را به وزارت ارشاد می فرستد، اما مسوولان ارشاد کتاب را غیرقابل چاپ تشخیص می دهند. ناشر معتقد است که از وقتی وزیر جدید آمده، کتاب ها بسختی مجوز می گیرند. مدتی منتظر تغییر مسوول اداره چاپ و نشر می مانیم، سه ماه بعد خبردار می شویم که مسوول مربوطه عوض شده است، به وزارت ارشاد می رویم اما از طریق یکی از آشنایان متوجه می شویم که مسوول فعلی سختگیر تر از مسوول قبلی است. او می گوید باید منتظر تغییر وزیر ماند. به همین دلیل تصمیم می گیریم برای تغییر وزیر وارد یکی از احزاب مخالف دولت بشویم تا در انتخابات آینده با تغییر مجلس وزیر ارشاد هم عوض شود و بتوانیم کتاب مان را چاپ کنیم. بتدریج فعالیت سیاسی مان را گسترده تر می کنیم و مسوول ستاد انتخاباتی حزب « متفکرین انقلابی» می شویم. حزب ما در انتخابات نمی تواند اکثریت را به دست بیاورد چون وزیر کشور در انتخابات تقلب کرده است، به همین دلیل تا وزیر کشور عوض نشود، کتاب ما هم چاپ نمی شود. پس تصمیم می گیریم که برای تغییر رئیس جمهور در انتخابات بعدی فعالیت کنیم. الآن شما یک فعال سیاسی هستید که در حزب مخالف رئیس جمهور کار می کنید تا بتوانید او را عوض کنید و کتاب تان را چاپ کنید. یک شب در حالی که خسته از ستاد حزب به خانه برمی گردید متوجه می شوید که راننده آژانس حبیب الله پسر خاله عموزاده ای است که چون پدرش حزب اللهی بود، سالها با هم حرف نمی زدیم، وقتی با او گرم می گیریم متوجه می شویم که او مسوول بررسی کتاب وزارت ارشاد است و اتفاقا کتاب ما را هم او بررسی کرده و ممنوع الانتشار تشخیص داده. او لطف می کند و پس از یک هفته مواردی را که باید از کتاب حذف شود، نام جدید کتاب، موضوعاتی که باید به آن اضافه شود و ناشری که برای گرفتن اجازه چاپ اعتبار دارد، به ما معرفی می کند. پس از حذف و اضافات لازم، کتاب که از 387 صفحه تبدیل به یک کتاب 193 صفحه ای شده و نام آن از " شاخه گل سرخ پشت پنجره" تبدیل به " پنجره ای به سوی نور" شده است، کتاب در عرض سه روز مجوز می گیرد، در عرض دو ماه به چاپ نوزدهم می رسد و ما هم به حبیب الله کمک می کنیم که بتواند ویزا بگیرد و به آمریکا برود و به عنوان یک چهره جدید مجری صدای آمریکا شود.تابلوی دوم: دربان تربیت بدنی پارسنج را عوض کنیم؟دربان اداره تربیت بدنی شهرستان پارسنج هنگام ورود پسر 12 ساله شما به استادیوم فوتبال تا حدی به او تجاوز کرده است. شما با خشم بسیار سراغ او می روید و پس از اینکه از او کتک مفصلی می خورید، به نیروی انتظامی شکایت می کنید. وی فردا صبح به خانه تان مراجعه می کند، برادرتان را که کارگر است کتک می زند، درختان حیاط خانه شما را آتش می زند، با بیل توی سر همسرتان می زند، سه میلیون تومان از طلاهای زن تان را می دزدد و پس از اینکه شما را به مرگ تهدید می کند می رود. شما برای شکایت از او به مدیر تربیت بدنی که تصادفا پسرخاله اوست مراجعه می کنید، اما وقتی کسی پسرخاله کسی باشد، پسرخاله شما نیست. به همین دلیل به مدیر کل استان مراجعه می کنید که اتفاقا پسر عموی پسرخاله دربان است. آنگاه مجبور می شوید به معاون رئیس جمهور مراجعه کنید. اما او حرف های شما را باور نمی کند. یک ماه بعد خودتان را به شهرستان زاهدان می رسانید تا در جریان سفر استانی رئیس جمهور از دربان اداره تربیت بدنی شهرستان پارسنج شکایت کنید. محافظان رئیس جمهور نامه شما را می گیرند و رئیس جمهور از دور دستی برای شما تکان می دهد و صدا و سیما نیز 37 بار تصویر شما را در حالی که از دیدن رئیس جمهور اشک شوق می ریزید نشان می دهد. یک ماه بعد پاسخ نامه شما از دفتر رئیس جمهور می رسد، در نامه برای شما چهل هزار تومان فرستاده اند. با آن چهل هزار تومان به تهران می روید و با یک وکیل مشورت می کنید، آن وکیل از شما می خواهد برای دفاع از همسر کتک خورده تان با کمپین یک میلیون امضا همکاری کنید، برای دفاع از کودک تجاوز شده تان با یک ان جی اوی کودکان همکاری کنید، برای دفاع از برادر کارگرتان سراغ اتحادیه کارگران کشور بروید و برای شکایت از درخت های سوخته خانه تان، با یک ان جی اوی سبز همکاری کنید. شما این کارها را می کنید و موضوع را به رسانه های می کشانید، اما هیچ کس نمی تواند شکایت شما را منتشر کند، با رادیو فردا مصاحبه می کنید و یک هفته بعد توسط مامور اطلاعات منطقه پارسنج که اتفاقا پسر دائی دربان متجاوز است، دستگیر می شوید. شما متهم می شوید که از هلندی ها و نروژی ها و دیده بان حقوق بشر و ناتو پول گرفتید و به مدت 12 سال زندانی می شوید، اما نگران نباشید، چهار سال بعد دکتر یاسر پارسنجی که مشاور حقوق بشر قوه قضائیه است حکم عفو شما را امضا می کند. پس از آزادی سراغ او می روید تا از او تشکر کنید، او مرد توانایی است، چرا که موفق شده است در عرض چهار سال از یک دربان ساده به مشاورت رئیس قوه قضائیه ترقی کند. تابلوی سوم: وقتی مهاجرت می کنیمدر یک عصر دل انگیز پائیزی فیلم " ممل آمریکایی" را می بینم و تصمیم می گیرم به آمریکا بروم. هوا خوب است، دلار هفت تومان است، موهای من تا روی شانه ام است و دو ماه بعد در نیویورک از هواپیما پیاده می شوم. پس از یک سال در حالی که در رشته فیزیک نظری درس می خوانم احساس می کنم اینجا دقیقا همان جایی است که باید باشم. اما شش ماه بعد، در اثر دیدن فیلم " زاپاتا" تبدیل به یکی از مبارزین مذهبی علیه حکومت می شوم و حاضرم برای رفتن شاه جانم را هم بدهم، موهایم را کوتاه کرده ام و سبیلم را بلند. همه دخترها خواهرم هستند و همه پسرها برادرم. سه سال مبارزه می کنم و یواش یواش تبدیل به یک چهره مبارز در دانشگاه می شوم. بالاخره انقلاب ایران پیروز می شود و من که همه چیز دارم، یک دفعه احساس می کنم ماشینم تبدیل شده به کدوتنبل و خانه ام تبدیل شده به سطل آشغال و کفش هایم تبدیل شده به پوست سیب. دلم پر پر می زند که بیایم به وطن و به دولت انقلابی و ملت قهرمان ایران کمک کنم. همه چیز را رها می کنم و مهاجرت می کنم به وطن و اسلحه به دوش می گیرم تا در خیابان از انقلاب دفاع کنم. حالا دیگر احساس می کنم دقیقا همان جایی هستم که باید باشم. اما پس از یک سال، دولت و ملت چنان رفتاری با خویشاوندان مونث خانواده ام می کنند که من قبل از اینکه از خوردن سایر چیزهایی که تا آن زمان نخوردم پشیمان شوم، از طریق قاچاق فرار کنم و بروم ترکیه و دوباره برگردم به نیویورک و تمام تلاشم را برای نابودی رژیم تا بن دندان مسلح بکنم. ده سال می جنگم، ده سال مبارزه می کنم. یک روز از مرکز فرهنگی جمهوری اسلامی یک دعوتنامه برایم می رسد، دعوتنامه ای که از من خواهش کرده اند که در یک جشن شرکت کنم، فردا هم یک دعوتنامه دیگر، روزی یک دعوتنامه، بالاخره می روم که محکم بزنم توی گوش سفیر، اما وقتی نیم ساعت با او حرف می زنم، بوی وطن را احساس می کنم، بغلش می کنم و از اینکه چنین برادری دارم افتخار می کنم، من باید برگردم و به ملتم خدمت کنم و به اصلاحات کمک کنم. این بار می دانم که پیر شده ام و باید برگردم، باید برگردم تا علم و دانش خودم در مورد فیزیک نظری را در اختیار ملت و دانشجویان مبارز بگذارم. در یک روز گرم تابستانی برمی گردم به تهران و پس از یک ماه میهمانی به دانشگاه می روم، آنها از من می خواهند ریاست دانشکده فلسفه را بپذیرم، من توضیح می دهم که من استاد فیزیک نظری هستم، اما چاره ای نیست، چون قبلا یک استاد فلسفه رئیس دانشکده فیزیک شده است. حالا دیگر میان دانشجویان هستم، احساس می کنم همه چیز همانجور است که می خواستم. آسمان می درخشد و درختان شکوفه می دهند. یک روز یک دانشجو از من می پرسد: موافقید؟ می گویم: نه. همه دست می زنند، عکس مرا در روزنامه ها چاپ می کنند، همه جا صدای مرا پخش می کنند، من حرف می زنم و حرف می زنم و حرف می زنم. سه ماه بعد چمدانم را می بندم، نه، اینجا جای من نیست، چمدانم را باز می کنم، چمدانم را می بندم، چمدانم را باز می کنم،.... زندگی ام چمدانی است که که نمی داند باید باز شود یا بسته شود.
و این تابلوها ادامه دارد....
ما ایرانی ها اخلاق خاص خودمان را داریم، مثل بقیه ملت ها که اخلاق خاص خودشان را دارند، البته خیلی از ملت ها طبعا ممکن است شبیه هم باشند، مثلا خیلی از سوئدی ها شبیه نروژی ها یا احتمالا خیلی از سوئیسی ها ممکن است شبیه اتریشی ها باشند، اما بعید است در این دنیای بزرگ کمتر ملتی شبیه ما باشد. مواردی که برای شما مثال می زنم، ممکن است که همان کارهایی باشد که من و شما در خانه می کنیم یا کارهایی باشد که رئیس جمهور و رهبر کشور بیرون خانه می کنند، ممکن است بگوئید که ما با آنها فرق داریم، طبیعی است، اما بالاخره ممکن است همه چیزمان به همه چیزمان نرود، ولی احتمالا خیلی چیزهای مان به خیلی چیزهای دیگرمان می رود.
تابلوی اول: چگونه کتاب می نویسیم؟یک شب تصمیم می گیریم رمانی را که ده سال است به آن فکر کردیم و بارها آن را برای دیگران تعریف کردیم و حتی فکر می کنیم آن را نوشتیم، بنویسیم. همه چیز بخوبی پیش می رود، کتاب در 387 صفحه پس از یک ماه تمام می شود. از این پس تصمیم می گیریم آن را چاپ کنیم، یک سالی با همه آشنایان مشورت می کنیم تا متوجه می شویم که کتاب را باید چاپ کرد. و برای چاپ کتاب باید ناشر پیدا کرد. به همین دلیل با همسرمان به مدت یک سال دنبال خانه مناسبی می گردیم که وقتی کتاب را چاپ کردیم و میلیونر شدیم آن خانه را بخریم. پس از پیدا کردن خانه و دریافت وام، سراغ ناشر می رویم تا پول کتاب مان را بگیریم، ناشر کتاب را می خواند و اتفاقا از آن خوشش می آید. وی کتاب را به وزارت ارشاد می فرستد، اما مسوولان ارشاد کتاب را غیرقابل چاپ تشخیص می دهند. ناشر معتقد است که از وقتی وزیر جدید آمده، کتاب ها بسختی مجوز می گیرند. مدتی منتظر تغییر مسوول اداره چاپ و نشر می مانیم، سه ماه بعد خبردار می شویم که مسوول مربوطه عوض شده است، به وزارت ارشاد می رویم اما از طریق یکی از آشنایان متوجه می شویم که مسوول فعلی سختگیر تر از مسوول قبلی است. او می گوید باید منتظر تغییر وزیر ماند. به همین دلیل تصمیم می گیریم برای تغییر وزیر وارد یکی از احزاب مخالف دولت بشویم تا در انتخابات آینده با تغییر مجلس وزیر ارشاد هم عوض شود و بتوانیم کتاب مان را چاپ کنیم. بتدریج فعالیت سیاسی مان را گسترده تر می کنیم و مسوول ستاد انتخاباتی حزب « متفکرین انقلابی» می شویم. حزب ما در انتخابات نمی تواند اکثریت را به دست بیاورد چون وزیر کشور در انتخابات تقلب کرده است، به همین دلیل تا وزیر کشور عوض نشود، کتاب ما هم چاپ نمی شود. پس تصمیم می گیریم که برای تغییر رئیس جمهور در انتخابات بعدی فعالیت کنیم. الآن شما یک فعال سیاسی هستید که در حزب مخالف رئیس جمهور کار می کنید تا بتوانید او را عوض کنید و کتاب تان را چاپ کنید. یک شب در حالی که خسته از ستاد حزب به خانه برمی گردید متوجه می شوید که راننده آژانس حبیب الله پسر خاله عموزاده ای است که چون پدرش حزب اللهی بود، سالها با هم حرف نمی زدیم، وقتی با او گرم می گیریم متوجه می شویم که او مسوول بررسی کتاب وزارت ارشاد است و اتفاقا کتاب ما را هم او بررسی کرده و ممنوع الانتشار تشخیص داده. او لطف می کند و پس از یک هفته مواردی را که باید از کتاب حذف شود، نام جدید کتاب، موضوعاتی که باید به آن اضافه شود و ناشری که برای گرفتن اجازه چاپ اعتبار دارد، به ما معرفی می کند. پس از حذف و اضافات لازم، کتاب که از 387 صفحه تبدیل به یک کتاب 193 صفحه ای شده و نام آن از " شاخه گل سرخ پشت پنجره" تبدیل به " پنجره ای به سوی نور" شده است، کتاب در عرض سه روز مجوز می گیرد، در عرض دو ماه به چاپ نوزدهم می رسد و ما هم به حبیب الله کمک می کنیم که بتواند ویزا بگیرد و به آمریکا برود و به عنوان یک چهره جدید مجری صدای آمریکا شود.تابلوی دوم: دربان تربیت بدنی پارسنج را عوض کنیم؟دربان اداره تربیت بدنی شهرستان پارسنج هنگام ورود پسر 12 ساله شما به استادیوم فوتبال تا حدی به او تجاوز کرده است. شما با خشم بسیار سراغ او می روید و پس از اینکه از او کتک مفصلی می خورید، به نیروی انتظامی شکایت می کنید. وی فردا صبح به خانه تان مراجعه می کند، برادرتان را که کارگر است کتک می زند، درختان حیاط خانه شما را آتش می زند، با بیل توی سر همسرتان می زند، سه میلیون تومان از طلاهای زن تان را می دزدد و پس از اینکه شما را به مرگ تهدید می کند می رود. شما برای شکایت از او به مدیر تربیت بدنی که تصادفا پسرخاله اوست مراجعه می کنید، اما وقتی کسی پسرخاله کسی باشد، پسرخاله شما نیست. به همین دلیل به مدیر کل استان مراجعه می کنید که اتفاقا پسر عموی پسرخاله دربان است. آنگاه مجبور می شوید به معاون رئیس جمهور مراجعه کنید. اما او حرف های شما را باور نمی کند. یک ماه بعد خودتان را به شهرستان زاهدان می رسانید تا در جریان سفر استانی رئیس جمهور از دربان اداره تربیت بدنی شهرستان پارسنج شکایت کنید. محافظان رئیس جمهور نامه شما را می گیرند و رئیس جمهور از دور دستی برای شما تکان می دهد و صدا و سیما نیز 37 بار تصویر شما را در حالی که از دیدن رئیس جمهور اشک شوق می ریزید نشان می دهد. یک ماه بعد پاسخ نامه شما از دفتر رئیس جمهور می رسد، در نامه برای شما چهل هزار تومان فرستاده اند. با آن چهل هزار تومان به تهران می روید و با یک وکیل مشورت می کنید، آن وکیل از شما می خواهد برای دفاع از همسر کتک خورده تان با کمپین یک میلیون امضا همکاری کنید، برای دفاع از کودک تجاوز شده تان با یک ان جی اوی کودکان همکاری کنید، برای دفاع از برادر کارگرتان سراغ اتحادیه کارگران کشور بروید و برای شکایت از درخت های سوخته خانه تان، با یک ان جی اوی سبز همکاری کنید. شما این کارها را می کنید و موضوع را به رسانه های می کشانید، اما هیچ کس نمی تواند شکایت شما را منتشر کند، با رادیو فردا مصاحبه می کنید و یک هفته بعد توسط مامور اطلاعات منطقه پارسنج که اتفاقا پسر دائی دربان متجاوز است، دستگیر می شوید. شما متهم می شوید که از هلندی ها و نروژی ها و دیده بان حقوق بشر و ناتو پول گرفتید و به مدت 12 سال زندانی می شوید، اما نگران نباشید، چهار سال بعد دکتر یاسر پارسنجی که مشاور حقوق بشر قوه قضائیه است حکم عفو شما را امضا می کند. پس از آزادی سراغ او می روید تا از او تشکر کنید، او مرد توانایی است، چرا که موفق شده است در عرض چهار سال از یک دربان ساده به مشاورت رئیس قوه قضائیه ترقی کند. تابلوی سوم: وقتی مهاجرت می کنیمدر یک عصر دل انگیز پائیزی فیلم " ممل آمریکایی" را می بینم و تصمیم می گیرم به آمریکا بروم. هوا خوب است، دلار هفت تومان است، موهای من تا روی شانه ام است و دو ماه بعد در نیویورک از هواپیما پیاده می شوم. پس از یک سال در حالی که در رشته فیزیک نظری درس می خوانم احساس می کنم اینجا دقیقا همان جایی است که باید باشم. اما شش ماه بعد، در اثر دیدن فیلم " زاپاتا" تبدیل به یکی از مبارزین مذهبی علیه حکومت می شوم و حاضرم برای رفتن شاه جانم را هم بدهم، موهایم را کوتاه کرده ام و سبیلم را بلند. همه دخترها خواهرم هستند و همه پسرها برادرم. سه سال مبارزه می کنم و یواش یواش تبدیل به یک چهره مبارز در دانشگاه می شوم. بالاخره انقلاب ایران پیروز می شود و من که همه چیز دارم، یک دفعه احساس می کنم ماشینم تبدیل شده به کدوتنبل و خانه ام تبدیل شده به سطل آشغال و کفش هایم تبدیل شده به پوست سیب. دلم پر پر می زند که بیایم به وطن و به دولت انقلابی و ملت قهرمان ایران کمک کنم. همه چیز را رها می کنم و مهاجرت می کنم به وطن و اسلحه به دوش می گیرم تا در خیابان از انقلاب دفاع کنم. حالا دیگر احساس می کنم دقیقا همان جایی هستم که باید باشم. اما پس از یک سال، دولت و ملت چنان رفتاری با خویشاوندان مونث خانواده ام می کنند که من قبل از اینکه از خوردن سایر چیزهایی که تا آن زمان نخوردم پشیمان شوم، از طریق قاچاق فرار کنم و بروم ترکیه و دوباره برگردم به نیویورک و تمام تلاشم را برای نابودی رژیم تا بن دندان مسلح بکنم. ده سال می جنگم، ده سال مبارزه می کنم. یک روز از مرکز فرهنگی جمهوری اسلامی یک دعوتنامه برایم می رسد، دعوتنامه ای که از من خواهش کرده اند که در یک جشن شرکت کنم، فردا هم یک دعوتنامه دیگر، روزی یک دعوتنامه، بالاخره می روم که محکم بزنم توی گوش سفیر، اما وقتی نیم ساعت با او حرف می زنم، بوی وطن را احساس می کنم، بغلش می کنم و از اینکه چنین برادری دارم افتخار می کنم، من باید برگردم و به ملتم خدمت کنم و به اصلاحات کمک کنم. این بار می دانم که پیر شده ام و باید برگردم، باید برگردم تا علم و دانش خودم در مورد فیزیک نظری را در اختیار ملت و دانشجویان مبارز بگذارم. در یک روز گرم تابستانی برمی گردم به تهران و پس از یک ماه میهمانی به دانشگاه می روم، آنها از من می خواهند ریاست دانشکده فلسفه را بپذیرم، من توضیح می دهم که من استاد فیزیک نظری هستم، اما چاره ای نیست، چون قبلا یک استاد فلسفه رئیس دانشکده فیزیک شده است. حالا دیگر میان دانشجویان هستم، احساس می کنم همه چیز همانجور است که می خواستم. آسمان می درخشد و درختان شکوفه می دهند. یک روز یک دانشجو از من می پرسد: موافقید؟ می گویم: نه. همه دست می زنند، عکس مرا در روزنامه ها چاپ می کنند، همه جا صدای مرا پخش می کنند، من حرف می زنم و حرف می زنم و حرف می زنم. سه ماه بعد چمدانم را می بندم، نه، اینجا جای من نیست، چمدانم را باز می کنم، چمدانم را می بندم، چمدانم را باز می کنم،.... زندگی ام چمدانی است که که نمی داند باید باز شود یا بسته شود.
و این تابلوها ادامه دارد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر