يک
بيداربيدار نمي کنم تو راشب اکنون آغاز شده است.گوش کنآغاز شبتمام هفته استو گاهي مقصود من از زمان، اکنون است.صندلي ها را به خاموشي بريمماروزي دو سه باردريا راخليج رااز آب حذف کرديمدرياخليج را به خانه برديمماهيان در بستر ما دويدندما برهنه به خواب رفتيم.شرح خواب ما اين بودکه در حومه ي بي هواارابه اي به عبثبه تقليد زمين مي چرخيدحومه ي بي هوانفس را تنگ مي کردستودگيوشکيبايي تو راپيش از طلوع آفتاب خفه مي کردبرگي عزاداردر خفاي من و توبا عطري غرق در ايماننه، به تابستانبه زمستان مي رسيد.پس کو پاييزهاپس کو من هاپس کو بهارهارنج تو از آفتابتو را خاموش مي کرد، فاش مي کرد.به شانه ي توبه دست تونگاه کردم:پير بوديم.
دو
به خانه آمدمجهان را در آتش کبريت توخاموش کردم.از انتهاي چهره ي تورانده شدمماه پاره، پاره در آسماناز خانه ي ما مي گريخت.
سه
دست توچه قدر تأخير داردوقتي كه چاي گرم ميشودو توچاي سرد را تعارف ميكني
دو سه ماه ديگر اين اطلسيكه تو كاشته ايگُل ميدهد
من به ساعت نگاه ميكنمتو ميميريشمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسي گُل داده استقطار در سپيده دم كنار اطلسي منتظر تو
در باد ايستاده است.گُل اطلسي بر سينهي تو بودوقتي تو رابراي دفن ميبردند
هنگام كه تو مرده بوديآدم به گُل خفته بود
هنگام كه تو مرده بوديياران به عشق و عطرمانده بودند.
همهي ما را دعوت كردندتا در آن عكس يادگاري باشيمعكاس سراغ تو را گرفتمن بودمتو نبوديتو مرده بوديعكاس از همهي ما بدون توعكس يادگاري گرفت.
عكس را چاپ كردندآوردند در همهي عكس فقط يک شاخه اطلسيو دو دستاز جواني تودر شهرستانديده ميشدما همه در عكس سياه بوديم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر