۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

‎‎‏3 شعر تازه از احمدرضا احمدي‎‎

‎‎يک‎‎
بيداربيدار نمي کنم تو را‏شب اکنون آغاز شده است‎.‎گوش کنآغاز شبتمام هفته استو گاهي مقصود من از زمان، اکنون است‎.‎صندلي ها را به خاموشي بريمماروزي دو سه بار‏دريا راخليج رااز آب حذف کرديمدرياخليج را به خانه برديمماهيان در بستر ما دويدندما برهنه به خواب رفتيم‎.‎شرح خواب ما اين بودکه در حومه ي بي هوا‏ارابه اي به عبث‏به تقليد زمين مي چرخيدحومه ي بي هوا‏نفس را تنگ مي کرد‏ستودگيوشکيبايي تو را‏پيش از طلوع آفتاب خفه مي کرد‏برگي عزاداردر خفاي من و تو‏با عطري غرق در ايماننه، به تابستانبه زمستان مي رسيد‎.‎پس کو پاييزهاپس کو من هاپس کو بهارهارنج تو از آفتابتو را خاموش مي کرد، فاش مي کرد‏‎.‎به شانه ي تو‏به دست تونگاه کردم‎:‎پير بوديم‎.‎
‎‎دو‎‎
به خانه آمدمجهان را در آتش کبريت توخاموش کردم.‏از انتهاي چهره ي تو‏رانده شدمماه پاره، پاره در آسماناز خانه ي ما مي گريخت.‏
‎‎سه‎‎
دست توچه قدر تأخير داردوقتي كه چاي گرم مي‌شودو توچاي سرد را تعارف مي‌كني
دو سه ماه ديگر اين اطلسيكه تو كاشته ايگُل مي‌دهد
من به ساعت نگاه مي‌كنمتو مي‌ميريشمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسي گُل داده است‏قطار در سپيده دم ‏كنار اطلسي منتظر تو‏
در باد ايستاده است.‏گُل اطلسي بر سينه‌ي تو بود‏وقتي تو را‏براي دفن مي‌بردند
هنگام كه تو مرده بوديآدم به گُل خفته بود
هنگام كه تو مرده بوديياران به عشق و عطرمانده بودند.‏
همه‌ي ما را دعوت كردند‏تا در آن عكس يادگاري باشيمعكاس سراغ تو را گرفتمن بودمتو نبوديتو مرده بوديعكاس از همه‌ي ما بدون تو‏عكس يادگاري گرفت.‏
عكس را چاپ كردندآوردند ‏در همه‌ي عكس فقط يک شاخه اطلسيو دو دستاز جواني تو‏در شهرستانديده مي‌شدما همه در عكس سياه بوديم.‏

هیچ نظری موجود نیست: