۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

احمدرضا احمدي پيشگام شعر دادائيستي

احمدرضا احمدي پيشگام شعر دادائيستي در ايران است. او با کتاب "طرح" دادائيستي آغاز کرد و به سورئاليسم ‏ايراني رسيد. هدف سورئاليست ها و دادائيست هاي غرب در اوايل قرن بيستم، تخريب زيبايي شناسي عقل مبنا ‏براي رسيدن به زيبايي غيرمنطقي جهان( دست کم جهان معاصر) بود. و اين راهي بود که زندگي مدرن در ‏برابرشان قرار داده بود؛ چرا که انسان با ورود تاريخ به مدرنيته و گسست از باورهاي سنتي و اعتقاد و تمرکز به ‏اصل فرديت و عقل گرايي، به قول نيچه، در وضعيتي معناناپذير قرار گرفته بود. او مي دانست که دليل فلان امر ‏چيست اما قادر به معنا کردن آن نبود، او مي دانست که چرا و چگونه مي ميرد، نمي دانست چرا به دنيا مي آيد که ‏بميرد. اين گونه پرسش ها پاسخ هايي عبودي مي خواست. با مدرنيته جهان وارد بي معنايي شد و دادائيست ها و ‏سوررآليست ها و کوبيست ها، ... پيشگامان هنر زندگي مدرن بودند. در زندگي سنتي پاسخ ها همه از پيش آماده ‏بود، در زندگي مدرن تو پرسشگري ابدي مي توانستي بود و پاسخ ها را پاياني نبود. علت برآمدن انواع سبک ها و ‏مکتب ها در زندگي مدرن، پاسخ به همين پرسش ها بود. اما به رغم تنوع پيدا شده در گستره ي مکتب ها ‏مشترکاتي نيز به چشم مي خورد که احساس تنهايي، اضطراب، مسخ شده گي در معنا، و خود مرجعيتي در متن ها ‏از چشمگير ترينشان بود. خود مرجعيتي بدين معناست که في المثل در بررسي يک نقاشي کلاسيک، معيار ‏ارزيابي اثر، کيفيت نزديکي اثر به ما به ازاء بيروني است در حالي که در نقاشي مدرن، ما با اثر نه به مثابه ي ‏بازآفريني واقعيتي بيروني بلکه واقعيتي نوپديد مواجه مي شويم. پيش از مدرنيسم- به قول ارسطو- هنر تقليد از ‏طبيعت بود و ما در هر اثر به دنبال جاي پاي واقعيت بيروني مي گشتيم و اثر را با آن مي سنجيديم، در حالي که ‏به يک مجسمه يا نقاشي مدرن به عنوان واقعيتي تازه، واقعيتي که تا کنون وجود نداشت و خالق آن همين هنرمند ‏است نگاه مي کنيم. و اين اثر همان قدر با معنا و يا بي معناست که آسمان غروب يا دريا، درخت، خيابان و هر ‏چيز ديگر. آسمان غروب خود به خود معنايي ندارد، حسي از معنا که که در ما به وجود مي آورد، به ما لذت مي ‏دهد. نقاشي هاي مهدي سحابي عموما اتومبيل هاي تصادفي است. اين اتومبيل هاي تصادفي نقاشي شده خود به ‏خود چيز مهمي نيستند و معنايي ندارند، ما به سبب شباهت شان با اصل شيئ، و بعد، حسي که از طريق رمزهاي ‏هنري در ما ايجاد مي کنند ازشان لذت مي بريم. در نقاشي مدرن اما، بخش اول – يعني واقعيت بيروني، اتومبيل – ‏وجود خارجي ندارد، واقعيتي در خود اثر خلق مي شود، و ما براي درک اثر بايد خود اين واقعيت نوپديد را ببينيم. ‏يعني مثلا به آثار بهروز مسلميان، کاندينسکي، ميرو هم چون شيئي في نفسه نگاه مي کنيم. نه اين که اين ها چه ‏چيز بيروني را نقاشي کرده اند، نگاه مي کنيم که چه خلق کرده اند. اين ها از طريق شيئي شناخته از محتواي ‏شناخته حرف نمي زنند، شيئي را به ما مي نمايانند که شناخته شده نيست لاجرم ما با محتوايي ناشناس مواجه ايم ( ‏نه اين که محتوايي ندارد) و داريمش مي شناسيم. و اين آثار همان قدر مي توانند معنا داشته باشند که هر شيئي و ‏پديده اي ديگر؛ منتها در اين جا ماييم و اثر؛ و ماييم که در برخورد با آن بدان معنا مي بخشيم. در اين جا حد ‏شناخت از فلسفه وجودي اثر و کيفيت اثر گذاري آن است که حسي از معنا در ما به وجود مي آورد. و از اين نظر، ‏اين هنرِ مدرن بي شباهت به موسيقي نيست. موسيقي مجردترين هنرهاست و به خودي خود معنايي ندارد. حتي ‏صداي آب و پرندگان که به ما لذت مي دهند معنايي ندارند، حسي از معنا در ما به وجود مي آورند که به ما لذت ‏مي دهد. کدها و نشانه هاي راهبردي همه هنرها ( جز موسيقي) در ما به ازاءهاي بيروني است و ما از طريق آن ‏نشانه هاي از پيش معلوم به معناي اثر پي مي بريم، اما در موسيقي چنين نيست، در موسيقي اين کدها و نشانه ها ‏کمتر است و گاه اصلا نيست. خواب هاي طلايي معروفي، نينواي حسين عليزاده و باران عشق جناب چشم آذر با ‏موضوعاتشان نيست که به ما لذت مي دهند، با القاي حس شان نيست. و در پرستش بهار استراوينسکي ديگر نه ‏خبري از بهار است و نه پرستش. اين گونه آثار خود عين واقعيت اند. بازآفريني واقعيتي ديگر نيستند. و لذت از ‏اين آثار(از جان کيج، برتون، پيکاسو، دالي...) وقتي ممکن مي شود که رابطه اي دو طرفه بين مخاطب و اثر پيدا ‏شود.‏
اگرچه هنر در ذات خود همواره نه بازآفريني واقعيت بلکه خلقي تازه بوده است ولي با ورود تاريخ به مدرنيته و ‏پيدايش مدرنيسم بود که هنر به ذات خود نزديک شد. اين نزديکي – نه به عنوان امري اتفاقي چون مولوي، دانته، ‏حافظ... بلکه هم چون جرياني مداوم – در شعر با رمبو و بودلر و بعدها آراگون و الوار و برتون و چندتن ديگر ‏آغاز شد. در اشعار رمبو و بودلر هنوز ابري از نگراني بازآفريني معنا بالاي سرشان موج مي زد، با آغاز قرن ‏بيستم و دندان قروچه جنگ و انتشار بوي بي معنايي و سرگشتگي در جهان – که نيچه پيش بيني آن را مي کرد – ‏دادائيست ها نخستين ضربه کاري را فرود آوردند، ولي ضربه دادائيست ها به تنه بود، سورئاليست ها – فرزندان ‏سمبوليست ها – کاشفان پنهاني ترين ضماير آدمي به ريشه ها راه يافتند و اندک معناهاي ما به ازايي را هم از ‏رخسار هنر زدودند. آن ها تصورشان را از واقعيت وجودي هر چيزي تصوير کردند؛ تصويري از آدمي و جهان ‏که عاقلانه به جنگ تباه کننده نزديک مي شد. انقلاب هنري همه گير شد و دنيا را درنورديد.‏
اما دنياي ما دنياي هماهنگي نيست. عده اي به ماه مي روند، عده اي قادر به سفر بر روي زمين هم نيستند، عده اي ‏در روزهاي نخستين تشکيل زمين زندگي مي کنند، عده اي از آن طرف تاريخ دارند فرو مي افتند. عده اي سخت ‏پاي بند آداب و رسوم و سنت و اخلاق اند، عده اي از هرگونه سنت گريزان. ايران در آن سال ها – اوايل قرن ‏بيستم – هنوز در تمام زمينه ها، از جمله شعر و ادب، پاي بند آداب و قوانين و قواعد و اخلاق بود. هنوز در نزد ‏ملت ايران - حتي نزد روشنفکرانش – مدرنيسم نوعي افسار گسيختگي غير اخلاقي بود که عده اي اندک از غرب ‏زدگان، به تقليد گروهي غربي عليه سنت شان دست به کار شده بودند و آن چند تن غرب گرا در مجله اي به نام ‏خروس جنگي جمع شده بودند. خروس جنگي مجمعي از سورئاليست ها و کوبيست ها بود و شاعر جمع هوشنگ ‏ايراني بود. اما همه براي ادامه زندگي به تعادلي محتاجند. هر نوع قاعده و قانون براي نظم بخشي و معنابخشي به ‏زندگي براي دست يابي به تعادل است. قواعد سنتي نه خوب است و نه بد، برآمده از زندگي سنتي براي تعادل ‏بخشي به آن است. و شعر و نقاشي و ديگر هنرهاي سنتي عوامل و ابزار همين نظامند. با پيدايش خروس جنگي ‏انواع سنت گرايان به همراه نوگرايان نوپا از ترس ايجاد تزلزل در نظام زيبايي شناسي شان و نظم و معناي زندگي ‏شان، بر خروس جنگي به ويژه هوشنگ ايراني و "جيغ بنفش" او شوريدند و او را به دنيا نيامده کشتند. پيدا بود که ‏هنوز ايران و ايراني به مرحله ارتباط و نياز به اين گونه هنر نرسيده بودند. زمان لازم بود. مقدمات چنين نيازي ‏در سال هاي 40 پيدا است. و احمدرضا احمدي پيشگام و نماد نسل تازه و در راه شد، و کتاب طرح را منتشر کرد. ‏احمدي از طريق ترجمه اشعار کساني چون آراگون به فضاي شعر مدرن راه يافت. او نه زاده جهان مدرن بود و ‏نه با توجه به سن کمش – بيست سالگي – به فلسفه مدرنيته و مدرنيسم آگاه بود. شم قوي، روح کودکانه، شور ‏شاعرانگي، نوع روابط اجتماع اش – کار در کتاب فروشي عمو و محل رفت و آمد روشنفکران در آن سال ها - ‏و راهنمايي هاي بي دريغ فريدون رهنما – که رهنماي احمد شاملو و پيشنهاد دهنده نام موج نو نيز بود – او را آگاه ‏به نوشتن " طرح" کرد. ‏
و "طرح"، پاسخ به نيازهاي نوپديد جامعه مدرن( يا شبه مدرن) بود. "طرح" نه در پي اشاره به معنايي در بيرون ‏بلکه هم چون نقاشي هاي مدرن و اشعار برتون، به مثابه ي امري (شيئ) في نفسه، در خود و با خود معنا مي ‏يافت. تا پيش از "طرح" تصويرهاي يک شعر، به طرق مختلف، با اشاره به تصويري معنا را در بيرون – مثلا ‏دريا به مثابه خود دريا يا طوفان عشق، يا موج انقلاب، يا قدرت، سرپيچي، ... – معنا مي يافت، در "طرح" نوع ‏ترکيب کلمات با هم اند که تصويري (فضايي) مي سازند و ربطي به تصاوير بيروني ندارند. هر شعر "طرح" با ‏حس يگانه اي که در شما ايجاد مي کند ارزيابي مي شود و شما مي پسنديد يا اين که نمي پسنديد. کلمات در اين ‏شعرها ابزارند و شاعر براي خلق فضاي يکه در آن مسحور است از اين کلمات استفاده مي کند. مثلا کلمه دريا نه ‏براي بازسازي دريا و يا معاني متکي بر معني دريا، بلکه براي خلق فضايي (واقعيتي) که در ذهن اوست مورد ‏استفاده قرار مي گيرد.‏
حال پرسش اين است که با اين وصف ضابطه ي ارزيابي و ارزش گذاري اين شعرها چيست؟ چه چيزي معلوم مي ‏کند شعر ارزشمند و کدام فاقد ارزش است؟ ضابطه ارزيابي اين شعرها همان است که براي درک بد و خوب يک ‏نقاشي مدرن (هر اثر مدرن) به کار مي رود. با اين شعرها مثل يک تابلوي نقاشي مدرن، مثل يک قطعه موسيقي ‏بايد رو به رو شد. اين شعرها را نمي شود مثل شعر نيمايي و شعر شاملوو فروغ به عناصر سازنده اش تجزيه کرد ‏و تحليل کرد. با هر قطعه شعر احمدي بايد به عنوان کليتي (مثل يک تابلو) برخورد کرد. و هم چون شنيدن قطعه ‏موسيقي راضي شد و يا رويگردان. اين شعرها خود مرجع اند، به بيرون از خود ربطي ندارند و مخاطب را بسته ‏به شناخت شان از اين گونه هنر دفع يا جذب مي کنند. ‏
اما جالب است اغلب مفسران و مبلغان و مروجان موج نو در دهه 40، به سبب تازگي مدرنيسم ( يا شبه مدرنيسم) ‏در ايران، در دفاع از شعر احمدي و ديگر موج نويي ها، کوشش در معنا کردن شعرها با توسل به ارجاعات ‏بيروني داشتند.‏
پيدايش موج نو، مسير شعر ايران، بعد از نيما و شعر سپيد شاملو، را تغيير داد. و بخش قابل ملاحظه اي از ‏شاعران جوان دهه چهل را به جانب خود کشانيد. سال هاي بعد، يکي پس از ديگري از راه بازماندند، و فقط ‏احمدي بود که پيگير و خستگي ناپذير به راهش ادامه داد و شعر موج نو فارسي را تثبيت کرد.‏
احمدي بعدها با کتاب "هزار پله به دريا مانده است" با قرار گرفتن بيشتر در فضاي فارسي و تعديلي که – طبق ‏معمول سنت شکنان – در روشش ايجاد شد، گام بلندتري براي نزديک تر شدن به مخاطبانش برداشت. اشعار ‏احمدي را يک باره نمي شود خواند. اشعار او از فرط غرق شدگي در موضوع واحد شعر – همچون ديوان شمس ‏‏– گاه چنان شبيه به هم، يکي و يگانه اند که براي ادامه اش بايد به خود فرصت داد. فضا و زبان شعر احمدرضا ‏احمدي چنان است که رهايت نمي کند، مگر چند شعر به سياق او بنويسي و از حس کودکانه اي که در تو نهاده رها ‏شوي.‏
منبع : فصلنامه تخصصي شعر گوهران- شماره شانزدهم

هیچ نظری موجود نیست: